برف کتاب مقدس ادم برفی بود با ایه های یخ بسته بر سطر زمستان که
خدایش تو بودی و خالقش دستهای یخ بسته و سرد تو بودند که
نشاندیش بر متن یک عمر زندگیه بی حاصل و سرد و سکون در شب
نزول سرما بر قطب خفته بر سکوت مرگبار زمین و چشمهایش یخ بسته
بود روی پلک هایی که سنگینیه قندیل اویزان به برتارک مژه هایش
سنگین تر از خواب خدا بود ادم برفی زندگیش چق چق صدای فشار
داندانها در نیمه شب کولاک بود شبی کشیده شده تا رستاخیز تگرگ ها
با کوبش مرگبار نیستی روی اخرین تکه ی فراموش شده ی خاک خدا
ادم برفی اه ادم برفی با دماغ مسخره ی گندیده به سیمای بلورینش که نه
پایی برای گریز از شب عزای سرما داشت و نه دستی که بر سر بکوبد
از هجوم این هجم بی خدایی ادمک برفی...
ASGHAR BOLFAKEH : Z
این قصّه شرح منظره ای از جهنّم است
اینجا فقط غم است فقط واقعاً غم است
یک مرد و زن کنار افق دیده می شوند
هرچند که ادامه ی تصویر درهم است
[لطفاً به یاد عشق قدیمی من نیفت
اصلاً به من چه قافیه ی شعر مریم است]
این زن هزار مرتبه از زن بزرگتر
او جمله ای ست که همه ی حرف هایم است
او اسم رمز رابطه ی من… و عشق نیست
باور نمی کنید ولی جزئی از همه ست
« – آن مرد کیست؟ او که کمی فرق می کند
یک جور گریه می کند انگار آدم است! »
ابلیس هست و نیست، خدا هست و نیست، او
یک بمب منفجر شده در متن عالم است
او فکر می کند
« – به چه؟! »
او فکر می کند
او فکر می کند به طنابی که محکم است
سلّول هاش از هیجان تیر می کشند
و فکر می کند به خودش که مصمّم است
و فکر می کند به زنی مثل زندگی
و عشق که مساوی یک عمر ماتم است
و گریه می کند که چرا باز… باز… باز…
و فکر می کند که چه چیزی، چرا کم است
اینجا همیشه شعر به بن بست می خورد
زیرا همیشه آخر تصویر درهم است
اینجا فقط غم است فقط تا ابد غم است
دنیا درست مثل همیشه جهنّم است
یک نفر کودکی ام را دزدیدو به جایش غم و تردید کشیدو نیندشید با خودکه چه تلخ استکه این طفل از امروز نخواهد خندیدیک نفر با ترس لب های حقیقت را دوختو به من حرف دروغی آموختشعله ای را افروخت سوخت جانم را جانم را سوختیک نفر خاطره هایم را بر باد نشاندتا دگر هیچ نماندو به من گفت خدا یار خطا کاران نیستواز این قصه ی پر شور دگر هیچ نخواند...