برف کتاب مقدس ادم برفی بود با ایه های یخ بسته بر سطر زمستان که

خدایش تو بودی و خالقش دستهای یخ بسته و سرد تو بودند که

نشاندیش بر متن یک عمر زندگیه بی حاصل و سرد و سکون  در شب

نزول سرما بر قطب خفته بر سکوت مرگبار زمین و چشمهایش یخ بسته

بود روی پلک هایی که سنگینیه قندیل اویزان به برتارک مژه هایش

سنگین تر از خواب خدا بود ادم برفی زندگیش چق چق صدای فشار

داندانها در نیمه شب کولاک بود شبی کشیده شده تا رستاخیز تگرگ ها

با کوبش مرگبار نیستی روی اخرین تکه ی فراموش شده ی خاک خدا

ادم برفی اه ادم برفی با دماغ مسخره ی گندیده به سیمای بلورینش که نه

پایی برای گریز از شب عزای سرما داشت و نه دستی که بر سر بکوبد

از هجوم این هجم بی خدایی ادمک برفی...